راینهارت کُزِلِک: دولت مطلقه، مصلحت دولت و چگونگی شکلگیری دنیای مدرن
راینهارت کُزِلِک در کتاب نقد و بحرانها توضیح میدهد که دولت مدرن چگونه از دل آشوبهای مذهبی اروپا پدید آمد و چرا روشنگری، که ابتدا از درون همین حکومتها رشد کرد، در نهایت به سقوط آنها کمک کرد.
در فصل اول، او نشان میدهد که دولتهای مطلقه برای پایان دادن به جنگهای مذهبی شکل گرفتند. آنها با کنار گذاشتن دین از سیاست، سعی کردند جامعه را متحد نگه دارند. اما این سیاستها، که بر اساس مصلحت دولت (Raison d'État) بنا شده بودند، در نهایت باعث ایجاد جنبشهایی شدند که خود این دولتها را به چالش کشیدند.
این فصل ما را به ریشههای دولت مدرن میبرد و نشان میدهد که چگونه ترکیب کنترل سیاسی، مصلحتگرایی و حذف دین از حکومت، پایههای جهان امروز را شکل دادند.
دولت مطلقه: پاسخی به جنگهای مذهبی
کُزِلِک میگوید که دولتهای مطلقه نه بهخاطر میل به قدرت، بلکه بهدلیل نیاز به ایجاد ثبات بهوجود آمدند. پس از اصلاحات دینی، کلیسای کاتولیک دیگر تنها مرجع معنوی جامعه نبود و اروپا وارد دورهای از جنگهای داخلی خونین شد. حکومتها به این نتیجه رسیدند که اگر بخواهند از این آشوب جان سالم به در ببرند، باید کنترل کاملی بر جامعه داشته باشند.
مذهب، ابزار کنترل دولت شد
حاکمان اروپایی بهجای اینکه اجازه دهند مذهب موجب درگیری شود، تصمیم گرفتند که آن را تحت کنترل خود درآورند. در نتیجه، اصل معروف Cuius regio, eius religio (حکومت از آنِ هر کس، مذهب نیز از آنِ اوست) شکل گرفت. این اصل میگفت که مذهب رسمی هر سرزمینی را حاکم آن تعیین میکند و مردم موظفاند از آن پیروی کنند.
اما این اصل فقط در مورد مذهب نبود؛ در واقع، ابزار سیاسیای بود که به پادشاهان این امکان را میداد که هرگونه مخالفت را سرکوب کنند و اقتدار خود را تقویت کنند. به این ترتیب، دین که زمانی نیرویی مستقل و تعیینکننده بود، به ابزاری در خدمت قدرت دولت تبدیل شد.
انگلستان، استثنایی در اروپا
کُزِلِک اشاره میکند که انگلستان در این مسیر، راه متفاوتی را طی کرد. برخلاف قارهٔ اروپا که در آن دولتهای مطلقه ابتدا قدرت را تثبیت کردند و بعد با روشنگری روبهرو شدند، در انگلستان جنگهای مذهبی از همان ابتدا با انقلاب بورژوایی گره خورد. این اتفاق باعث شد که در این کشور، گذار از مطلقهگرایی به نظام مشروطه سریعتر از دیگر کشورها انجام شود.
مصلحت دولت: سیاست ورای اخلاق
یکی از مهمترین مفاهیمی که کُزِلِک در این فصل توضیح میدهد، مصلحت دولت (Raison d'État) است. این اصل که پایهٔ دولتهای مطلقه بود، میگفت که حفظ قدرت و ثبات حکومت، بر هر چیز دیگری، حتی بر اخلاق، اولویت دارد.
مفهوم مصلحت دولت
اصل Raison d'État یا مصلحت دولت میگوید که برای حفظ امنیت و بقای کشور، گاهی لازم است تصمیمهایی گرفته شود که از نظر اخلاقی یا دینی قابل دفاع نباشند. مهم این نیست که یک اقدام «درست» است یا نه، بلکه مهم این است که برای حکومت مفید است یا نه.
این طرز فکر در ادبیات سیاسی آن دوره هم منعکس شده است. مثلاً منتسکیو در این مورد گفته بود:
«در حکومتهای سلطنتی، سیاست کارهای بزرگی را با کمترین فضیلت ممکن انجام میدهد.»
کُزِلِک نشان میدهد که این طرز فکر، نتیجهٔ مستقیم شرایط دوران جنگهای مذهبی بود. وقتی اروپا درگیر جنگهای خونین داخلی بود، دیگر امکان این وجود نداشت که حکومتها بر اساس اصول اخلاقی تصمیم بگیرند. برای زنده ماندن، مجبور بودند فقط به مصلحت دولت فکر کنند.
رعیت یا شهروند؟ مردم در دولت مطلقه
در این نظام سیاسی، رابطهٔ میان پادشاه و مردم بهکلی تغییر کرد:
- مسئولیت مطلق حاکم – چون حاکم همهٔ تصمیمها را میگرفت، تمام مسئولیت هم بر عهدهٔ او بود. اگر کشور دچار آشوب میشد، تنها کسی که پاسخگو بود، خود او بود.
- بیمسئولیتی سیاسی مردم – در مقابل، رعایا از هرگونه مسئولیت سیاسی کنار گذاشته شدند. در گذشته، افراد از طریق نهادهای مذهبی، فئودالی یا انجمنهای محلی در حکومت نقش داشتند. اما در دولت مطلقه، مردم دیگر در تصمیمگیریها هیچ نقشی نداشتند و فقط باید از دستورات حاکم پیروی میکردند.
دورویی سیاسی: باورهای شخصی در مقابل رفتار عمومی
یکی از نکات مهمی که کُزِلِک توضیح میدهد این است که در این دوره، مردم یاد گرفتند که میان باورهای شخصی و رفتار اجتماعی خود تمایز قائل شوند.
از آنجا که مخالفت آشکار با حکومت خطرناک بود، افراد ترجیح میدادند که عقاید خود را فقط در خلوت بیان کنند. در جامعه، همه نقش «رعیت مطیع» را بازی میکردند، اما در خلوت، ممکن بود کاملاً مخالف سیاستهای دولت باشند.
این وضعیت، به پیدایش چیزی منجر شد که کُزِلِک آن را «حوزهٔ غیرسیاسی» مینامد. مردم دیگر نمیتوانستند مستقیماً در سیاست مشارکت کنند، اما در عوض، فضای خصوصی برای ابراز عقاید شخصی تقویت شد.
روشنگری: شورشی علیه مطلقهگرایی
اما همین نظام که موفق شده بود جنگهای مذهبی را مهار کند، در نهایت با ظهور روشنگری دچار بحران شد.
کُزِلِک توضیح میدهد که روشنگری ابتدا از درون دولت مطلقه رشد کرد، اما بعدها به دشمن آن تبدیل شد.
زمانی که حکومتها عقلانیت را جایگزین مشروعیت دینی کردند، روشنفکران از همین ابزار برای نقد خودِ حکومت استفاده کردند. اگر عقلانیت معیار سیاست بود، پس چرا نباید به مردم اجازه داده میشد که خودشان سرنوشتشان را تعیین کنند؟
این چرخش فکری، سرانجام زمینه را برای انقلاب فرانسه فراهم کرد. مردمی که زمانی فقط رعیت بودند، حالا خود را شهروندانی آزاد میدیدند.
نتیجهگیری
کُزِلِک در این فصل نشان میدهد که چگونه دولت مطلقه، که در ابتدا بهعنوان یک راهحل برای پایان دادن به جنگهای مذهبی پدید آمد، در نهایت بهدلیل همان سیاستهای خود دچار بحران شد.
مصلحت دولت به حاکمان کمک کرد که جامعه را کنترل کنند، اما همین سیاستها به روشنفکران فرصت داد که حکومت را نقد کنند. نتیجهٔ این تناقض، انقلابها و تغییرات بزرگی بود که در قرنهای بعدی رخ دادند.
تحلیل کُزِلِک به ما کمک میکند که بهتر بفهمیم چگونه ساختارهای سیاسی مدرن شکل گرفتند و چرا تنش میان قدرت، مسئولیت، و آزادی هنوز هم در سیاست امروز دیده میشود.
این فصل، زمینهٔ بررسیهای بعدی او را فراهم میکند، جایی که او نقش روشنگری را در شکلگیری بحرانهای سیاسی قرن هجدهم بررسی میکند.